loading...
استخدام شرکت های هواپیمایی
هادی بازدید : 268 دوشنبه 11 خرداد 1394 نظرات (0)

 

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود…

این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد…

خسته…

انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود….

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…

وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.

زیر لب چیزی می گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند…

به سرعت از آنجا خارج شد…

وارد شهر شد…

اما…

اما انگار چیزی شده بود…

دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود…

نگاه هوس آلودی تعقیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد…

با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!

فکر کرد شاید اشتباه می کند! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته…!

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 250
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 16
  • بازدید امروز : 381
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 381
  • بازدید ماه : 867
  • بازدید سال : 4,403
  • بازدید کلی : 215,690